سلام خوبید همه؟
اومدم که کمی از خودم و زندگیم بگم.
۳۵ سال پیش تو ناف تهران بدنیا اومدم و بعد از من دو تا پسر کاکل بسر دنیا اومدن یعنی آلن و داداش کوچیکه که یه دنیا شیطون و پر شر و شور بودن.
ما سه تا عالمی داشتیم تو دنیای بچگی.
همیشه در حال اکتشاف و اختراع و خلق بازیهای تازه و جنگ و دعوا و آشتی بودیم .
البته من چون دختر بودم و بچه اول تا حدودی بازیها رو از حالت خشونت پسرانه در میاوردم.
هر چند پدر بزرگوارمان هر اتفاقی که میافتاد منو مقصر میدونست و میگفت رییسشون تویی.
حالا بعدا کم کم از خاطرات اون روزا میگم واستون.
کم کم بزرگ شدیم و دوره دبستان و راهنمائی و دبیرستان و پشت سر گذاشتیم.
در ضمن من بچه درس خونی بودم و همیشه جزو بچه های تاپ کلاس بودم .
خلاصه کنکور هم دادیم و مهندسی ..... دانشگاه امیر کبیر قبول شدم.
دوران دانشگاه خیلی توپ بود هر چند با کلی ذوق و شوق وارد دانشگاه شدیم و میخواستیم بترکونیم و تحول عظیمی در حیطه صنعت و تکنولوژی ایجاد کنیم.
اما خیلی زود فهمیدیم که ای بابا به تنها چیزی که تو این مملکت توجهی نمیشه توسعه و پیشرفته
و چنان دانشجو را سر جاش میشونن و سرشو به کپی کردن و نشخوار علم ۱۰۰ سال پیش اروپا میکنن و چنان سنگهای ریز و درشتی سر راه تحقیق و توسعه میندازن که سر آخر توی دانشجو را که با کلی امید و آرزو وارد دانشگاه شده بودی از همه چی بیزار میکنن و تازه این اول راهه وقتی وارد صنعت میشی تازه میفهمی صد رحمت به دانشگاه...........
ادامه دارد ...
خوب شد که از خاطرات بچگی مون میگی.
من میخاستم بگم ولی راستش حسش نبود.
یادت رفت بنویسی که چقدر از دست بابا کتک خوردیم.
حالم از هر چی دانشگاه و درس خوندنه بهم می خوره.
اینقدر که به قول تو ، همه چی توو این مملکت ، هر کی هر کیه و به تنها چیزی که اهمیت نمیدن علمه.
من به گذاشتن عنوان معتادم.
تو نیستی ؟
لابد نیستی دیگه.
اگه بودی که یه عنوان میذاشتی.
مملکته داریم ؟؟؟!!!!
ای بابا اینجا چیش درسته که بخاد درس و دانشگاه و پیشرفتش باشه
ما که بعد دانشگاه شوتینا میشیم اون سر دنیا بلکن یه چیزی از کار دربیایم
راسی نوشتن خاطرات خیلی خوبه .منم دوس داشتم بنویسم ولی امان از تنبلی
اخه میدونی اون سر دنیا رفتن به حرف راحته.باید همه چیو جا بذاری وبری و این خیلی سخته
این رئیسشون تویی رو خوب اومدی! منم چون بزرگترم هرچی میشد میگفتن تو رئیسی! البته خدایی من علاوه بر خواهرم بر سه تا از پسرخاله ها و یه دختر خاله که تویه گروه سنی هستیم ریاست میکردم! یه اکیپ شش نفری..منم شاگرد تاپی بودم.. اما تاپ بودن دور از جون شوما بخوره توسرم! به چه دردم خورد؟! این یاس آکادمیک دست از سرم برنمیداره که!
اره حرفتون درسته اما من یه خصوصیت خوب دارم البته شایدم بد واونم اینکه خیلی راحت همه چیو فراموش میکنم
من اینجا هیچی ندارم که دل کندن ازش واسم سخت باشه...