محبوب ترین وبلاگ های زنان زن بابای امروزی

ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه هفتم آبان ۱۳۹۲ساعت 12:58  توسط زن بابا  | 

 

والا آدم سفره دلش را كجا باز كند ديگر در اين زمانه .

ظاهرا وجه مادرشوهري ما غلبه دارد بر وجه خواهري مان .

تلفن زديم به خواهرجان از باربي گلايه مي كنيم كه ديدي چه گفت و چه كرد ؟

خواهرجان چنان حمايتي از جاروي عزيزشان مي نمايند كه يك لحظه شك كرديم خواهرماست يا خواهر ايشان .

با آن سخن گهربار قدما كه گفته اند  آدم خودش بميرد هواخواهش زنده باشد  ، تكليف ما هم معلوم شده از

قدرت خدا.

پي نوشت : تشكر ويژه دارم از همه دوستان و عزيزاني كه در اين مدت مرهم ما بودند با محبتهاي بي دريغشان.

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۲ساعت 11:9  توسط زن بابا  | 

 

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه نهم مهر ۱۳۹۲ساعت 13:33  توسط زن بابا 

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  یکشنبه هفتم مهر ۱۳۹۲ساعت 10:53  توسط زن بابا  | 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۲ساعت 11:39  توسط زن بابا  | 

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه پنجم شهریور ۱۳۹۲ساعت 11:3  توسط زن بابا  | 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۲ساعت 11:50  توسط زن بابا 

 

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۲ساعت 10:58  توسط زن بابا  | 

 

زني بقچه آرد بر سر گذارده به خانه مي برد و ضمن راه بر فقر خود فكر مي كرد و شكوه مي نمود ، آهي كشيد و از خدا خواست تا گره از كارش گشوده شود و از فقر نجات يابد .

ناگاه گره بقچه باز شد و آرد آن بر زمين ريخت .

زن با حسرت گفت خدايا صدسال است خدايي مي كني و هنوز گره كار را از گره بقچه فرق نمي گذاري ؟!  

حالا شده رازونياز ما با پروردگار كه با هر نفسي كه فرو مي دهيم به ذات اقدسش التماس مي كنيم تا اين احساسات جريحه دارشده ما و بچه هاي نازنينمان را مديريت فرمايد تا آنها عاقبت بخير شوند و به سلامت بروند دنبال آينده خودشان و ما بمانيم و دردهاي ناگفتني خودمان .

اما خداو.ند عالم كاري مي كند كه انگشت حيرت در دهانمان بگزيم .

وقتي هنوز در كار آن چهار بچه مانده ايم كه چطور ناله هاي شان را پشت در بسته خانه مان  تحمل كنيم ،  يك گربه ملوس خانگي بي صاحب را مي فرستد در خانه ما و ما مي مانيم و كاسه چه كنم كه حالا ديگر بايد بر فرق سرمان بكوبيم از شدت استيصال و درماندگي .

واقعيت هرچند تلخ اما وجود دارد و هرچه بخواهيم به روي مباركمان نياوريم و خودمان را فريب دهيم اما از آنجا كه ديگر حناي مان براي خودمان هم رنگي ندارد ، بايد بپذيريم كه در بحران بسيار بدي از زندگي قرار گرفته ايم به حول و قوه الهي كه ديگر زندگي را دوست نداريم .

در واقع نفس كشيدن در هيچ جايي از زيرمجموعه آسمان ، خوشحال مان نمي كند .

مدتيست كه با خودمان فكر مي كنيم چرا ديگربه هيچ بهانه اي  لبخندي بر لب نداريم و شايد اصلا بهانه اي پيدا نمي كنيم براي زدن آن ماسك فريبنده بر صورت بي روحمان .

به راستي چرا ديگر شاد نيستيم و در عوض هر روز بر ميزان بارشهاي پراكنده از چشممان افزوده مي شود ؟

قدري كه فكر كرديم ديديم همين كه هنوز روي پا هستيم خيلي هم رو داريم از كَرَم خدا .

 والا با اين مسائل ريزو درشتي كه در مغز ما وول مي خورد ، آدم بايد خيلي پررو باشد اگر بتواند خنده اي هم بر اين دردهاي بي درمان داشته باشد.

اما هنوز به محبت بي كران خداوند دلخوش داريم كه شايد خودش گره از كار ما بگشايد تا بيش از اين كفران نعمتش نكنيم .

+ نوشته شده در  یکشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۲ساعت 12:32  توسط زن بابا  | 

 



ادامه مطلب
+ نوشته شده در  شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۲ساعت 11:18  توسط زن بابا  |